بازدید:2863
[1395/03/05]
داستان کوتاه
در این صفحه داستان های کوتاه درج خواهد شد، درخواست میشود داستانهای کوتاه خود (حداکثر ده خط) را برای ما ارسال تا با نام خودتان در این صفحه آورده شود. جهت ارسال روی تصویر کتاب زیر کلیک کنید:

کوتاه ترین داستان جهان
کوتاه ترین داستان جهان توسط "ارنست همینگوی" نوشته شده است.
ارنست همینگوی کوتاه ترین داستان جهان را در یک شرط بندی با یکی از دوستانش که ادعا کرده بود که با ۶ کلمه نمیتوان داستان نوشت، نوشته است.
اگر تا به حال این اثر همینگوی را نخواندهاید، آن را به شما پیشنهاد میکنیم.
For Sale: Baby Shoes, Never Worn
برای فروش: کفش بچه، هیچوقت کهنه نمیشود
نوشته بالا فقط یک جمله نیست, بلکه کوتاه ترین داستان جهان است.
***********
امتحان فلسفه
یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه:
امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه:
با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره؟!
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه…
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد…
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود !
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود:
کدوم صندلی ؟
************
تدبیر درست
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:.... پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس
بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید.
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :
تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد !!!
*************
امید به زندگی
سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند .
نفر اول گفت :....
« من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم.
می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .»
نفر دوم می گوید : « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام .
اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .»
نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت :
« من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم.
***********
سه اشتباه بزرگ در یک جمله!
شب که میشود حوصلهها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.
یکی نزد پارسایی رفت و مطالبی را در مورد دوستش بیان کرد، پارسا گفت: با این کار، سه خطا مرتکب شده ای، اول این که مرا نسبت به برادرم بدبین کردی، دوم این که دلم را آشفته ساختی و سوم این که خود را به سخن چینی متهم کردی.
به نقل از: جام نیوز
************
عشق ، ثروت و موفقیت
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.
به آنها گفت:
« من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟»
یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
************
دخترم دست من رو بگیر!
دختر کوچولو و پدرش از روی پلی میگذشتن. پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت: «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی توی رودخونه.»
دختر کوچیک گفت:«نه بابا، تو دستِ منو بگیر..»
پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید: چه فرقی میکنه؟!
دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری، من، با اطمینان، میدونم هر اتفاقی هم که بیفوته، هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»
در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری رُو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُو بگیره..
***********
زوج خوشبخت!
یک زوج در اوایل 60 سالگی ، در یک رستوران کوچک رومانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچک سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار موندید ، هر کدامتان میتوانید یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه، من میخواهم به همراه همسر عزیزم ، دور دنیا را سفر کنم.
پری چوب جادوئیش را تکان داد و دوتا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:خب ، این خیلی رومانتیکه و فقط یکبار در زندگی اتفاق میافته ، خیلی متاسفم عزیزم ولی من آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خود داشته باشم.
خانم و پری سخت ناامید شده بودن ولی آرزو، آرزو دیگه!
پری چوب جادوئیش را چرخاند و .....آقا 90 ساله شد!
****************
یکی از نامه های زیبای بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.
********
ابوسعید در حمام!
ابوسعید ابوالخیر با پیری در حمام بود. پیر از گرمای دلکش و هوای خوش حمام فصلی تمام گفت. ابوسعید گفت: می دانی چرا این جایگاه خوش است؟ پیر گفت: چون شیخی مثل تو در این حمام است.
چون در این حمام شیخی چون تو هست
خوش شد و خوش گشت و خوش آمد نشست
شیخ گفت: من جواب بهتری دارم. پیر گفت: بگو که هرچه تو بگویی عین صواب است.
شیخ گفت: حمام از این جهت خوش است که از مال دنیا فقط یک سطل و یک پارچه بیشتر نداری که آن هم عاریت حمامی است.
گفت حمامی است خوش از حد برون کز متاع جمله دنیای دون
نیست جز سطل و ازاری(۱) با تو چیز وانگهی آن هر دو نیست آن تو نیز
ازار: شلوار- لنگ حمام
منبع: مصیبت نامه عطار
*********
وقتی فرم اهدای مغز استخوان را پر میکرد شاید فکرشم نمیکرد دو سال بعد سر اینچنین دوراهی ای قرار بگیره. با او تماس گرفته شد گویا مغز استخوانش می توانست امیدی برای یک بیمار 28 ساله باشد که در شرایط موجود شش ماه بیشتر زنده نخواهد بود.
با او بیشتر آشنا شویم: جوانی است 21 ساله ورزشکار در رشته دومیدانی (پرتاب چکش) . چندین ساله که برای مسابقات قهرمانی شرق آمریکا تمرین می کند و کمتر از دوماه به برگزاری این مسابقات باقی مانده است
دوراهی:
اهدای مغز استخوان به بیماری که حتی اسمش را نیز نمی داند و انصراف از مسابقات چرا که پس از عمل جراحی نباید وزنه بیشتر از 20 پوند را تا بالای سر ببرد یا رفتن به مسابقاتی که سالهاست برایش زحمت کشیده است
************
هدیه فارغ التخصیلی
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده.
یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.
اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت.
در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود:
تمام مبلغ پرداخت شده است.
***********
همسایه حسود
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح مرد خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد وپیش خود فکر کرداین بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را بازکرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت میکند که از آن بیشتر دارد..."
************
درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.
او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
قصاب اسکناس 100 یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
مزرعه دار، اسکناس 100 یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت میدهد.
تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس 100 یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود میبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه دوست خودش
را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.
حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس 100 یوروئی خود را برمیدارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.
در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است. ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.
می گویند دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند!
*********
نگاه مثبت
نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:
"چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم
*************
سیاه و سفید
یک صفحه سفید گذاشت جلوی دختر و گفتː
-<بنویس! هر چه می خواهی بنویس! بد,زشت,احساسی,هیجان انگیز,دوست داشتنی, هی بنویس و پاک کن....>
چند دقیقه بعد صفحه سفید کاغذ پراز علامت و حرف بود.چروک و خط خطی و کثیف.جای پاک کردن ها و نوشتن های مکرر رویش دیده می شد.کاغذ را گرفت.یک کاغذ سیاه به او داد و گفتː
-<بنویس.همان هایی که آنجا نوشتی پاک کن ,خط خطی کن...>
دختر گفتː<نمی شود استاد,روی برگه سیاه چیزی نوشته نمی شود!>
استاد چادرش را سرکرد و لبخند ملیحی زد.نگاه دختر به سیاهی چادر خیره ماند.
حجاب واکسن مقابله با تیر نگاه های آلوده است...
آیا خود را واکسینه کرده ای؟
************
مرد کور
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
*************
هسته اندوه
برای پدر من پشت هر چیز قصهای هست. بابا هنوز هم این قدرت را دارد که از هیچ، حکایتی بسازد. هر جمله یا اظهارنظر یا ابژهای ممکن است او را به یاد داستانی بیاندازد که دلش میخواهد آن را همان لحظه و درجا تعریف کند. گاهی احساس میکنم هر چه سنش بالاتر میرود این اشتیاق به روایتش بیشتر و شدیدتر میشود. گاهی که دارد حکایت یا خاطرهای را که یادش آمده با ذوق و شوق تعریف میکند و خانه شلوغ است و نوهها و عروسها و پسرها و دخترها هرکدام به چیزی سرگرم و حواس کسی نیست و بابا برای یک مخاطب خیالی انگار، با شوق، خاطره یا قصهاش را تعریف میکند و جاهایی که به نظرش خندهدار است خودش با خودش میخندد و جاهایی که جای تعجب دارد، تعجب میکند و گاهی، نگاهی هم به یکی از ماها میاندازد؛ یاد این جمله مارکز میافتم: «زندهام که روایت کنم» و ویرم میگیرد که یک روز بیایم بنشینم کنارش، رکوردر را هم روشن کنم و بگویم همه قصههایی را که پشت همهچیز میبیند و همه حکایتهایی را که شهرها و اسمها و آدمها و خیابانها به یادش میآورند، برای من و حافظه این دستگاه تعریف کند.
نقل از: داستان همشهری
********
شک
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده.
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود. مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود.
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.
***********
کاکلزری
مرد گاو را که توی طویله بست، از همانجا گفت: «این رو گرفتم تا اون روز که کاکل زریم چراغ خونهم رو روشن کرد پیش پاش قربون کنم.» اینها را با صدای بلند بیشتر برای در و همسایه گفته بود تا زنش که گفته بود: «آنقدر این همه سال نذر و نیاز و دوا درمون کردیم دیگه واسه قربونی یه خروسم کافی بود.»
مرد گفت: «باکت نباشه. تا تو بارت رو زمین بذاری اینم حسابی پروار میشه یه ولیمهای بدم که...»
زن با آهی ادامه داد: «دهن همه بسته بشه.»
بار زن سنگین شده بود، نفسش تنگ بود و حرکاتش کُند، گرمای تابستان هم بدترش میکرد، آخرِ تابستان بود و هنوز گرما، لباس تن را خیسِ عرق میکرد. زن فکر کرد حیوان از تشنگی هلاک نشود؟
بیقراری حیوان را که دید، مطمئن شد آبخور خالی است، زن سطل آب را دم در گذاشت زمین تا نفسی تازه کند. چشمان درشت سیاه را دید که بیتاب و منتظر بود، دلش سوخت که منتظر مردش مانده بود و زبانبسته را تشنه نگه داشته بود. سطل را در آبخور خالی کرد و خودش را کنار کشید که ضربه را حس کرد. چشمان درشت و وحشی زلزده بر جوی باریکی که زیر پای زن راه افتاده بود و صدای مرد که «کاکلزری که بیاد...»
*********
آسانسور
روزی، یک پدر با پسرش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقره ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟
پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:
پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم.
در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد. پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت. هر دو خیلی متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شماره ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله ای از آن اتاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا...
**********
تقدیمنامچه
این کتاب را با عشق... کتاب را با محبت و ماندگاریِ دوستی و اراجیف دیگر تقدیم کرده بودم. تاریخ و محل خرید را پایش نوشته و مترصد فرصتی بودم تا ببینمش و متواضعانه با لبخندی گشاده و نرم تحویلش دهم ولی به دیدنش نه امیدی داشتم و نه ایمانی. قبلا هم از این کارها برایش کرده بودم.
از کنار کتابفروشی که گذشتم ویرم گرفت، بروم داخل نگاهی به کتابها بیندازم و یکی را انتخاب کنم و به فروشنده بگویم برایم کادوپیچش کند. این کتاب را با عشق... زمستان، برای نوشتن و خریدن کتاب و تقدیم، فصل مناسبتریست. من معمولا یک مداد و خودکار همراهم دارم. فروشنده، پشت جلد را نگاهی میاندازد تا قیمت را بجوید، به صفحه اول هم سرکی میکشد. جمله «با عشق...» را میبیند. معذب میشوم. «میشه لطفا با یه کادوی قشنگ بپوشونیدش؟» سری تکان میدهد، لبخند مشتریمدارانهای میزند و میپرسد که خانم هستند یا آقا. بهاش نگاه میکنم. با خودم فکر میکنم رنگ و شمایل کادو هم بین ماها جدایی میاندازد. رنگهای شاد و ستارهها و خرسها و خرگوشهای کوچولو مال خانمها هستند و رنگهای تیره و دودکشهای دوسر با دوده و طرح کژدم و رتیل مال آقایان. «خانمی هستند بیست و چند ساله...» میگوید: «حتما خیلی دوستشون دارید؟» از آنجور سوالهاییست که از زنها و مردهایی که برای جفتِ زندگیشان کتاب میخرند، میکند.
دوستش داشتم ولی صفحه تقدیم را برای احتیاط با مداد مینوشتم و گاهی پاکشان میکردم اگرچه شیارهای باقیمانده حروف باز هم اذیتم میکرد.
*********
هفت وعده
قرار بود یک هفته همدیگر را نبینیم. درست یک هفته، با تعیینِ ساعت و دقیقه؛ حتی مثل توی فیلمها ساعتمان را هم با هم میزان کردیم. در این مدت هرکس باید مینشست درباره دیگری مینوشت، در هر قالبی: شعر، داستان، متن ادبی، چرتوپرت. میخواستیم هرکداممان دیگری و نیز خودش را به کمک دیگری بهتر بشناسد. وقتی شیوههای معمول جواب نمیدهد باید رفت سراغ گزینههای ابتکاری. البته بعدها معلوم شد خیلی هم شیوه بکر و تازهای نبوده؛ فهمیدم باید اصلا طور دیگری شروع میکردم.
الان شد بیستوچهار ساعت؛ درست یک روز به پایان یک هفته کذایی مانده و من هنوز یک کلمه هم ننوشتهام. بلند میشوم و میروم کنار پنجره، گوشه پرده را کنار میزنم؛ چراغ اتاقش هنوز روشن است. پرده را میاندازم و برمیگردم پشت میز. کلمهها مثل گویهای لغزندهای شدهاند که با مشقت چندتا از آنها را توی دستهایت جمع میکنی، همینکه میآیی حرکت کنی یکیشان از لای انگشتانت درمیرود، میخواهی یکی را بگیری یا برداری بقیه هم میریزد. همهچیز از اول شروع میشود.
بهتر است دور از هر نوع لفاظیای بنشینم رک و راست بنویسم از من ساخته نیست کاری را که خواسته انجام بدهم. هفت روز که هیچ، هفت ماه یا هفت سال هم کفاف نمیدهد. اصلا بحثِ زمان نیست؛ چطور ممکن است کسی دست به چنین کاری بزند و باقی عمر را راحت زندگی کند؟ باید خیلی موجود بیوجدانی باشد.
میتوانم پیغام را توسط کسی بهاش برسانم، اینطوری خیلی چیزها سربسته میمانَد. آره، همین حالا حرکت میکنم، فردا صبح، وقتی نوشتهام را میخواند، من حسابی از اینجا دور شدهام. تنها خاطره این هفت روز میماند؛ خاطرهها هم اگر عزیز باشند با گذشت زمان شکل رویا به خود میگیرند، وگرنه فراموش خواهند شد
***********
پیرمرد و پارک
بین 70تا80 سال سن داشت . این را می شد از سر و روی او فهمید . موهای سپید و چهره ای که گذر زمان را گواهی می داد اما چنان قبراق و امیدوارانه قدم می زد که جوان های بیست و چند ساله با حسرت نگاهش می کردند .
باران تازه بند آمده بود و خنکای یک غروب اردیبهشتی کمی به سردی می زد ولی پیرمرد با یک تن پوش ساده و نازک و یک شلوار ورزشی هروله کنان راه می رفت و گاهی هم کمی نرمش می کرد .
به نظر هر روز به پارک می رود چند روز او را در همین ساعت و در همان محدوده دیده بودم ، یک مسیر مشخص برای پیاده روی و نرمش های ساده. آن روز بعد از نیم ساعتی پیاده روی آمد و نشست روی نیمکت، کنار من.
یک سکوت نه چندان طولانی و سپس باز شدن سر صحبت. پیرمرد از این هوای لطیف اردیبهشتی عجیب لذت می برد در 10دقیقه ای که با هم گپ زدیم فقط از بهار میگفت و گل و سبزه و چمن وباران .
نه از سیایت گفت و نه از اقتصاد. فارغ از هرچیزی فقط به زیبایی های زندگی نگاه می کرد. امید می داد و روشنی ها را می دید. برخلاف برخی که .وقتی کنارشان می نشینی چنان می نالند و می غرند که گویی زندگی یک نقطه روشن ندارد.
در کلام او جنسی از زمختی، تیرگی و غم وغصه نبود. آدم را یاد شعر سهراب می انداخت که: ( زندگی خالی نیست / مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست).
به نقل از روزنامه خراسان
**************
جواب زیبای تنیس باز
آرتور اش " تنیس باز برتر جهان که در دوران بازی خود موفق به دریافت 3 بار عنوان قهرمانی مسابقات بزرگ جهانی معروف به گرند اسلم شد؛در سال 1983به دلیل دریافت خون آلوده مبتلا به بیماری ایدز شد.
هواداران این ورزشکار از سراسر دنیا نامه های همدردی و اظهار تأسف خود را برای او می فرستادند
متن یکی از نامه ها اینچنین بود:
{چرا خدا تورا برای این بیماری انتخاب کرد؟}
جواب زیبا و عمیق او این بود:
در دنیا 50000000 کودک بازی تنیس را آغاز می کنند
5000000 نفر یاد میگیرند چطور تنیس بازی کنند.
500000 نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.
50000 نفر پا به مسابقات می گذارند.
5000 نفر سرشناس می شوند
50 نفر به مسابقات جهانی راه پیدا می کنند.
4 نفر به نیمه نهایی می رسند.
و 2 نفر به فینال....
و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم ؛ هرگز نگفتم خدایا چرا من؟
امروز هم که از این بیماری رنج می کشم هرگز نمی گویم: خدایا چرا من؟
**************
شاخص اقتصادی از دیدگاه شاه عباس
می گویند:
شاه عباس از وزیر خود پرسید: "امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟"
وزیر گفت: "الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!"
شاه عباس گفت: "نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست کفاشان به مکه می رفتند نه پینهدوزان، چون مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم."
*****************
پسر بچه شرور
پسر بچه شروری اطرافیان خود را با سخنان زشتش ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پراز میخ به او داد و گفت : هر بار که کسی را با حرف هایت نارحت کردی، یکی از این میخ هارا به دیوار انبار بکوب.
روز اول پسرک بیست میخ به دیوار کوبید ، پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند . پسرکت تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرف هایش معذرت خواهی کند ، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت تا این که یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت : با ، امروز تمام میخ هارا از دیوار بیرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند ، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت آفرین پسرم کار خوبی انجام دادی ، اما به سوراخ های دیوار نگاه کن . دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست . وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی ، چنین اثری بر قلب شان می گذاری ، تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری ، اما هزاران بار عذر خواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند
***************
فاصله
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
*****************
امتحان وزیران
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند...
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد...
وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود...
وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند...!!!
شما کیسه خود را چگونه پر می کنید ...؟!!
***********
قدر شناسی
چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد..
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند».
**************
به انتخاب: سعید حیدری